مردم در مورد معلولیتم چه فکر می‌کنند؟

بسیاری از روان‌شناسان توصیه می‌کنند اگر از معلولیت خود شرمگین هستید، به صورت رک و مستقیم با بقیه درمورد آن صحبت کنید...
/web/image/17575-7fcc1697/1.png
مریم کرمپور

 

مقدمه

  • انتخاب غرور همیشه بهتر از خجالت کشیدن است.
  • اینکه دیگران در مورد شما چه فکری می‌کنند واقعاً به شما مربوط نیست، زیرا شما باید تصمیم بگیرید که چه احساسی درباره‌ی خودتان داشته باشید.
  • شجاعت واقعی این است که بدانی کی هستی و به جای پنهان کردنش، آن را نشان دهی.
  • فهمیدم تنها کسی که می‌تواند باعث شود من از ناتوانی شرمنده شوم، من بودم!

برای من، شرم از معلولیت همیشه ربط زیادی به وحشتم در مورد آنچه ممکن است مردم در موردم فکر کنند، داشت. من این را از مادر و خواهر بزرگترم به ارث برده‌ام، که هر دوی آن‌ها در مورد هر چیزی یا هر کسی از جمله همسایه‌ها، معلمان، حتی غریبه‌ها نگران بودند. وقتی بزرگتر شدم، ترس‌هایشان را مانند ویتامینی به من تزریق کردند تا که من را قوی کنند! 

رازهای زیادی در خانواده‌ی من وجود داشت، چیزهای زیادی که مثل شرم از معلولیت نباید بیان می‌شد، و مادر وخواهر بزرگترم هم عقیده بودند که هرگز به مردم اجازه ندهند عیب‌هایشان را ببینند، زیرا در این صورت تصورشان این بود که همه شما را مسخره می‌کنند، از شما متنفر می‌شوند یا به شما آسیب می‌رسانند. در هر صورت، نتیجه‌ی نهایی این است که شما تنها خواهید ماند و منزوی خواهید شد.


شرم از معلولیت

حرف مردم!

خواهرم توصیه کرد:« به هیچ‌کس نگو که آسم داری. آنها فکر می‌کنند که تو به اندازه‌ی کسی که آسم ندارد، خوب نیستی!» مادرم به من توصیه کرد که در مورد بیمار بودنم به دکتر اغراق کنم تا او فکر نکند که وقتش را تلف می‌کنم. همه چیز همیشه حول این می‌چرخید که دیگران ممکن است در مورد من چه فکر کنند! اما من نمی‌خواستم اینطور زندگی کنم و در ابتدا همه چیز را خوب انجام دادم و اصرار کردم که برای نمایش در مدرسه روی صحنه بروم. خواهرم بعداً گفت:«هیچ کس حرف‌های تو را نشنید. برخی از دختران به تو می‌خندیدند.» حتی گفت که دختر پشت سرش گفته بود:« این کارولین لیویت است؟ او آنقدرها هم زشت نیست!»

بعداً به یک تور کتاب رفتم و در مقابل جمعیت صحبت کردم و سعی کردم صدای مادرم را که در سرم می‌پیچید، خاموش کنم. او می‌گفت:« آیا نمی‌ترسی مردم به خاطر برخی از چیزهایی که نوشتی عصبانی شوند؟»

علت شرم از معلولیت

من با خوشحالی ازدواج کردم و یک پسر زیبا و بی نقص به دنیا آوردم. بعد از آن به شدت بیمار شدم و داروهایی که باید مصرف می‌کردم، شنوایی من را مختل کرد. و من دچار کم‌شنوایی شدم.

جوک‌های مربوط به کم‌شنوایی همه جا وجود دارد. پیرمردها فریاد می‌زنند:«چی؟! چی؟!» حتی در برنامه‌های تلویزیونی، شایسته‌ترین شخصیت، استیو، در مورد سمعک‌هایش خجالت می‌کشید و من مطمئناً نمی‌خواستم مانند استیو دیده شوم. یک روز، در یک کتابخانه، یک نفر در ردیف اول از من سؤالی پرسید. گفتم:«چی؟» او آن‌را تکرار کرد؛ سه بار! در نهایت، که از همه «چی‌های» من خسته شده بود، دستش را تکان داد و گفت:«هیچی فراموشش کن.» 

اما چطور توانستم فراموشش کنم؟ تصور می‌کردم همه هنوز در مورد من صحبت می‌کنند و از خود می‌پرسند که آیا من احمق هستم یا فکر می‌کنند من ضعیف هستم زیرا نمی‌توانم این سؤال را بشنوم. می‌دانستم که باید در این مورد شجاع باشم، بنابراین در نهایت با گریه ماجرا را به شوهرم گفتم که بلافاصله و با آرامش گفت:«خب برو پیش شنوایی سنج!»

شرم از معلولیت

شنوایی سنج من، آرام و صمیمی بود و همین باعث آرامش من شد. او سمعک را فوری به من پیشنهاد نداد و همین، باعث شد به او اعتماد کنم. او به من گوش می‌داد که چه می‌گفتم و چقدر از این موضوع شرمنده هستم و در مورد مراجعه کنندگانی به من گفت که سمعک‌هایشان را پس می‌دادند، چون خجالت می‌کشیدند یا از ظاهرشان خوششان نمی‌آمد! 

آنها ترجیح می‌دادند وانمود کنند که حالشان خوب است در حالی‌که به وضوح خوب نبودند. بعد از آن او به من گفت:«بیا چیزی را امتحان کنیم.» او از در بیرون رفت و چیزی به من گفت و من نمی‌توانستم آن را بشنوم. سپس داخل شد و سمعک را در یک گوشم گذاشت و همان کار را تکرار کرد. من گریه‌ام گرفت چون همه چیز را می‌شنیدم!

اختلالات اضطرابی چیست و چه انواعی دارد؟

مقداری از اضطراب در زندگی روزانه طبیعی است؛ اما در صورت افراطی شدن، ممکن است تبدیل به یک اختلال اضطرابی شود برای رفع کردن این اختلال این مقاله را بخوانید.

حتما بخوانید

رهایی از شرم معلولیت

من آن سمعک‌ها را خریدم و استفاده کردم. اما برای سالها آنها را از همه مخفی نگه داشتم. اما بعد، با جنیفر پاستیلوف آشنا شدم. او نویسنده، معلم یوگا، مربی زندگی، همسر و مادر جوانی زیبا و ناشنواست! او در مورد غلبه بر شرم کوبنده‌ی معلولیت خود نوشته است، و چون این کار را کرده بود، فکر کردم شاید بتواند به من کمک کند. 

او گفت:« بهتر است در مورد آن بنویسی. این کار تو را از شرم رها می‌کند.»و من هم این کار را انجام دادم. او نوشته‌ی من را در مانیفست‌استیشن، مجله‌ای که خود تأسیس کرده بود، چاپ کرد. منتظر کامنت‌ها، شوخی‌ها و تحقیرها بودم و تعدادی هم وجود داشت. «چی؟ سمعک میزنی؟» چند نفر ناباورانه گفتند:«چقدر وحشتناک! خدا را شکر که من اینطوری نیستم!» بعضی‌ها هم خندیدند اما من به قدری به خودم افتخار می‌کردم و حس راحتی و رهایی داشتم که این برخوردها برایم اهمیتی نداشتند.

جنیفر در مورد شرکت جهانی جدید و پیشرفته ReSound به من گفت که سعی دارد داستان کم شنوایی را تغییر دهد. به جای خفه شدن از شرم، می‌خواهند مردم احساس خوبی نسبت به فناوری جدید و شگفت‌انگیز  ابداعیشان داشته باشند که می‌تواند بسیاری از چیزهایی را که از دست داده‌ایم، بازگرداند. آیا استفاده کنندگان سمعک نباید همانطور که در مورد عینک خود صحبت می‌کنیم در مورد سمعک خود صحبت کنند؟ آیا نمی‌توانیم سمعک‌هایمان را همان‌طور که عینک‌هایمان را دوست داریم دوست داشته باشیم؟ 

من شجاع تر شدم و با شرکت تماس گرفتم. آنها به من گفتند :«اگر سمعک‌هایتان را دوست دارید، به دیگران بگویید!» بنابراین من هم این پیشنهاد را امتحان کردم.

به من توصیه کرده بودند که :«به دیگران بگو!» و با این کار «به ما کمک کن تا داستان را تغییر دهیم.» اما برای انجام این کار باید شجاع تر می شدم. مجبور شدم شرمم را به رو بیاورم. بنابراین من کار کوچکی را شروع کردم، با یک پست معمولی در فیس بوک در مورد اینکه "چگونه قبلاً از کم شنوایی خود خجالت می کشیدم، اما اکنون این سمعک های شگفت انگیز شرکت ReSound One را داشتم و آنها زندگی من را تغییر داده بودند." قلبم تند تند زد، ارسال را زدم. مدام به خودم یادآوری می‌کردم:« من شرمنده نیستم، فقط در شمایل جدیدی هستم و قطعاً این شمایل برای من بهتر است!» من این موضوع را نشان می دهم و پنهانش نمی‌کنم.

در کمال تعجب، 60 پاسخ دریافت کردم. ایمیل‌هایی از سوی افرادی که مرا می‌شناختند نیز دریافت کردم. هیچکس سرم فریاد نمی زد. هیچ کس با دلسوزی یا با شوخی‌های بد باعث شرمندگی من نمی‌شد. در عوض، مردم از من تشکر می‌کردند که این موضوع را آشکار ساختم؛ آنها انواع و اقسام سؤالات را می پرسیدند، از من تعریف و تمجید می کردند، بنابراین من مجبور شدم خودم را بیشتر نشان دهم.

دوباره به این فکر کردم که چگونه مادر و خواهرم از من خواسته بودند که همه چیز را پنهان کنم؟! اکنون، احساس می کنم باید مانند سلفون، شفاف باشم و زندگی درونی‌ام را بیشتر نمایان کنم، زیرا هر بار که این کار را انجام می دهم، مردم بیشتر به من فکر می کنند! اگر فکر می‌کنم با کمک ReSound می‌توانم زندگی را تغییر دهم، چه کس دیگری است که خلاف آن را به من ثابت کند؟ اکنون می دانم که شجاعت واقعی این است که بدانی کی هستی، و به جای پنهان کردن، آن را بشناسی و به دیگران، معرفی کنی. فهمیدم تنها کسی که می‌تواند باعث شود من از ناتوانی شرمنده شوم، من بودم! اگر این مطلب برایتان مفید بود حتما این مطلب وقتی عصبی می‌شوم، خوردن آرامم می‌کند! هم کمک کننده خواهد بود.


نوشته ای از کارولین لیویت که نویسنده‌ی 12 رمان پرفروش نیویورک تایمز است که آخرین آنها "با یا بدون تو"  است.


برگرفته از: 

psychologytoday.com

دسته بندی: جرئت‌ورزی
اشتراک گذاری مقاله
جدیدترین مقالات
Your Dynamic Snippet will be displayed here... This message is displayed because you did not provided both a filter and a template to use.

پیشنهاد می‌شود بخوانید!

Dynamic Snippet شما در اینجا نمایش داده می;شود... این پیام به این دلیل نمایش داده میشود که هم فیلتر و هم یک الگو برای استفاده ارائه نکردهاید.

ارسال دیدگاه

ورود به سیستم یک نظر بنویسید

چطور می تونیم کمکتون کنیم؟